نمیدانم درون جمجمۀ ما چه نیرویی وجود دارد که به این اندازه قدرتمند است! افکار. تا اینجا واقعاً به این واقعیت رسیدم که دنیای بیرونیِ ما را افکار ما میسازند. اینکه چطور فکر میکنیم و سمت و سوی افکارِ ما چیست، زندگی ما و اطرافیان ما را شکل میدهند. به عبارت سادهتر افکار تبدیل به اعمال میشوند.
این موضوع از چندین جنبه قابل بحث است. مثلاً حتماً شنیدید که به هر چه فکر کنی، همان اتفاق میافتد. این اتفاق میتواند رویدادی باشد که به طور مستقیم با افعال ما ارتباط دارد و یا میتواند کمترین ارتباط را با ما داشته باشد. مثلاً اگر به تصادف فکر کنیم و چنین اتفاقی بیافتد، رخداد تصادف کمترین ارتباط را با افعال ما دارد. البته خودِ آداب عبور و مرور غلط میتواند باعث این رویداد بد شود. اما به هر حال تاثیر تفکرات ما روی رخ دادن یا ندادن چنین اتفاقاتی بیشتر است.
اما رویدادهایی که با افعال ما ارتباط مستقیم دارند مثل تعیین سرنوشت است که کاری که امروز انجام میدهیم این رویداد را شکل میدهند. این گونه رویدادها هم به طور مستقیم با افکار ما ارتباط دارند و هر آنچه که فکر کنیم به سراغمان خواهد آمد. البته این بدین معنا نیست که آدمی فقط بنشیند و فکر کند. بلکه این فکر باید همراه با عمل هم باشد. در غیر این صورت حتی دست روی دست گذاشتن روی افکار ما هم تاثیر میگذارد و باعث تغییر در آنها میشوند.
من فکر میکنم که میتوانم کاری را انجام دهم. شخص دیگری نظر مخالف بنده را دارد. شخص مقابل که نظر من را رد میکند، آدم دنیا دیدهای است و از این نظر تجربۀ بیشتری دارد. او مشکلات و موانع کار را میبیند به همین منظور من را از انجام دادن آن کار منع میکند. اما من به مشکلات کار واقف نیستم و با اصرار به امکانِ انجامِ آن کار، شروع میکنم. حقیقت این است که مشکلات زیادی سر راه وجود دارد. اما من قبل از شروع، به آنها واقف نبودم. حتی علاقهای که به انجام دادن آن کار داشتم، باعث شده فقط خوبیهایش را ببینم و همین یک ذهنیت خوبی راجع به آن کار در ذهن من ایجاد کرده است.
کار شروع میشود. مشکلات یکی یکی رخ نشان میدهند. در هر مرحله نا امیدی به سراغت آمده اما من به سبب اینکه به آن کار علاقه دارم و همچنین فکر میکنم این آخرین مشکلی است که با آن دست به گریبان خواهم شد، به دنبال راه حل میگردم و از قضا راه کار را هم پیدا میکنم. خوشحال از اینکه موفق شدم! اما اندکی نمیگذرد که مشکل بعدی… و همین طور مشکلات بعدی…
من هنوز امید دارم و همچنین علاقه! هنوز تفکرم این است که من میتوانم و هنوز طرف مقابلِ من فکر میکند که این کار شدنی نیست! من حتی در مراحلی از کار آن قدر نا امید میشوم که قصد تسلیم شدن را میکنم. اما پس از آب و هوا عوض کردن، دوباره ذهنم تقویت شده و افکار مثبتِ قبلی جایگزین افکار نا امید کننده میشوند. پس ادامه میدهم.
کار با رشد خوبی همراه است و اصولاً وقتی به گذشته نگاه میکنم آنقدر اوضاعِ نابسامان پشت سر گذاشتم که حتی فکر کردن به همۀ آنها به صورت یکجا لرزه بر اندامم میاندازد! به طوری که اگر با همین ذهنیت دوباره به گذشته برگردم، به هیچ عنوان این مسیر را انتخاب نخواهم کرد! حال میفهمم طرف مقابلِ من با نظر مخالف، چه افکاری در سر میپروراند که من را از انجام دادن آن باز میداشت.
اما من الان قسمت اعظم راه اندازی کار را پشت سر گذاشتم و هنوز افکارم روشن است. هنوز فکر میکنم که من میتوانم. پس با مشکلات بعدی هم مبارزه میکنم. میگذرد و کار به جایی میرسد که مراحلِ سختِ خود را پشت سر گذاشته و به یک پایداری خوبی رسیده است. حال میتوان گفت من صاحب آن کار هستم.
بله، من موفق شدم! من توانستم آن کار را انجام دهم اما شخصی که نظر مخالف بنده را داشت، هیچ گاه موفق به انجام دادن آن کار نشد و نخواهد شد؛ تا زمانی که افکار خود را تغییر ندهد. تنها فرق من و او در طرز فکر ما بود. اصولاً هیچ کدام از ما آدمها از نظر هوش و ذکاوت تفاوت آنچنانی با همدیگر نداریم. یعنی ذکاوت را هم میتوانیم بیاموزیم چون قسمت اعظم آن اکتسابی است. اما طرز فکر ما خیلی با هم اختلاف دارد. در بالا دیدید که من با طرز فکر خود توانستم تمامی مشکلات را پشت سر بگذارم. مشکلاتی که اگر به طور یک جا به آنها فکر کنم، بر تنم لرزه میداخت و شاید نظرم با طرف مقابل همسو میشد! پس همین جا میتوان این نتیجه را گرفت که در خیلی از مواقع آگاهی میتواند مانعی بزرگ بر سر راه آدمی باشد.
این است که برای من به یک اعتقاد راسخ تبدیل شده است که “همه چی از فکر شروع میشه!” و دیگر هیچ. البته همانطور که دیدید در این داستان واقعی تنها فکر نبود که باعث موفقیت یا عدم موفقیت یک کار یا شخص شد. بلکه تلاش و پشتکار هم برای تبدیل افکار به واقعیت نیاز است. البته در داستان بالا، نکتهها بسیار است که در نوشتههای بعدی سعی میکنم از زوایای دیگر آن قضیه را بازتر کنم. داستانی که برای خود بنده اتفاق افتاده است.