در گشت و گذار اینترنتی با تصویری برخورد کردم که موضوع مناسبی دیدم که راجع به مضمون آن تصویر مطلبی را در وبلاگم منتشر کنم. در این تصویر مادری را میبینید که به همراه ۴ فرزند خودش آماده رفتن به مدرسه هستند. حالا میخواستم چیزی که در ذهنم وجود دارد را به متن تبدیل کنم که میتوان این کار را از چند جهت انجام داد. اول حس و حال خودم زمانی که مدرسهها شروع میشد و باز باید دوباره سر کلاس حاضر میشدیم. دوم حس و حال والدین در این برهۀ زمانی که در گذشته و حال اندکی تفاوت وجود دارد.
دنیا پر از فراز و نشیبهایی است که یک چیزی تو مایههای قانون پایستگی انرژی هم در آن وجود دارد. اصولاً چیزی به نام لذت یا سختی در این دنیا وجود ندارد! این همان قانون است. زمانی که شما به خودتان سختی میدهید، پس از فارغ شدن از آن سختی احساس آسایش و لذت خواهید برد. اگر دقت کرده باشید این قانون در هر مرحله از زندگی و برای همه صادق است. البته شاید شخصی وجود داشته باشد که به صورت یک دورۀ زمانی بلند مدت از زندگیاش لذت ببرد و پس از این دورۀ زمانی با یک زندگیِ پر از نشیب روبرو گردد.
این را گفتم که بگویم زمانی که مدرسهها در دوران ما تمام میشد و اصطلاحاً آخرین امتحان را میدادیم، یک حس آزادیِ عجیبی به ما دست میداد. مخصوصاً که آن زمان بازیهای ما بیشتر بازیهای فیزیکی بود و حیاط بزرگی که داشتیم مقر خوبی برای انجام چنین بازیهایی بود. مخصوصاً اینکه من برای گذراندن اوقات فراغت خودم دراین حیاط برنامه ریزی هم میکردم. به هر حال دوران خلاص شدن از مدرسه دوران عجیب پر لذتی بود.
اما همین که چند روز مانده بود تا دوباره مدرسهها باز شود، غم بزرگی در دل ما خانه میکرد که گویی بزرگترین غم دنیاست. با خود میگفتیم که باز این مدرسۀ لعنتی باز شد و ما باید زمانهای خوب خودمان را در کلاس و مدرسه و پای درس و مشق بگذارنیم. و این گونه بود که لذت چند ماهۀ تابستانی را کوفتمان میکرد.
اما اگر این قضیه را از دید پدر و مادرها نگاه کنیم، همان زمان هم والدین از اینکه از دست ما راحت میشدند خرسند بودند که برای مدت زمانی از شبانه روز از دست ما راحت میشدند. این دوران گذشت تا اینکه نسل جدید روی کار آمدند و دولت و وزارت آموزش و پرورشِ وقت پنجشنبهها را هم برای دانش آموزها تعطیل کرد! زمان ما که حتی جمعهها را هم کلاس جبرانی میگذاشتند!! از طرف دیگر کلاسها بر خلاف حال حاضر، راس ساعت ۷ شروع میشد که باید ساعت ۶ از خواب ناز بیدار میشدیم و با کلی بد و بیراه گفتن به زمین و زمان حاضر میشدیم و به مدرسه میرفتیم و با خود میگفتیم کی این دوران مضخرف به اتمام میرسد! بنده خودم یادم میآید که اگر اندکی دیر به مدرسه وارد میشدیم، با ترکۀ مدیر بد قلق مدرسه روبرو میشدیم. حالا اوضاع آن قدر فرق کرده که اگر دانش آموز دلش بخواهد میتواند هر روز از روزهای هفته را به مدرسه نرود. حداقل اوضاع قبل را ندارد که ما اگر به مدرسه نمیرفتیم، فردای آن روز باید جواب هزار نفر را میدادیم.
خلاصه اینکه به هر حال چه بخواهیم و چه نخواهیم، مدرسه چند ساعت از دردسرهای پدر و مادر را کم میکند. البته در عوض این دردسرها به معلمان و مدیران مدرسه منتقل شده است که در حال حاضر جرأت هیچ گونه جسارتی به دانش آموزان را ندارند. یادم از زمانی میآید که برای چند روز موقتی یک کلاس دبیرستانی را به دست گرفتم که از شانس بد ما این کلاس عملی هم بود! دانش آموزان نوجوان عزیز از سر و کول من بالا میرفتند!
اما مثل اینکه داستان مدرسهها همچنان ادامه دارد و البته شاید اندکی در این داستان تغییری دیده شود…