دوران خدمت سربازی دوران عجیبی بود. دوران آموزش فشرده، که نه تنها آموزش نظامی، بلکه آموزش زندگی بود. چیزهایی رو آموختم که برای آنها هزینههای سنگینی هم پرداختم. یکی از داستانهای ما در نقطهٔ صفر مرزی، داستان گرسنگی و سیری بود! داستان خوردن و آشامیدن بود.
اوایل ورود به یگان، بنا به دلایلی مثل عدم آگاهی و شناخت من از محیط و یا طبیعت سرباز جدید بودن در ارتش، شاید زیاد فرصت و یا رغبت کافی برای خوردن و آشامیدن نداشتم. لذتبخشترین چیزی که میتونستم بخورم، آب خنکی بود که از کُلمنی میریختم که وقتی تموم میشد و دَرش رو باز میکردم، هر چی موجود زنده و مُرده توش بود، نمیتونست نظر من از لذتی که از نوشیدن اون آب به دلم نشسته بود رو از بین ببره!!
چیز زیادی نبود که بخورم. شاید حتی بعضی وقتا به نون خشک ریخته شده توی بُشکه هم فکر میکردم! اما گرمای سوزان هوا و غربت محیط بدتر از این چیزایی بود که بتونه گشنگی و تشنگی رو برام غیر قابل تحمل کنه.
گذشت تا اینکه از بالا دستور رسید که باید پایگاهها رو عوض کنیم. پایگاهها به فاصلهٔ هر ۲ الی ۳ کیلومتر از همدیگه قرار داشتند که حالا باید به چند تا پایگاه بالاتر میرفتیم که مال یک گروهان دیگه بود. از جاده دور میشد و بنابر قاعدهٔ کلی، هر چقدر پایگاه از جاده دورتر، محرومتر. البته از نظر بازدیدهای یهویی وضعیت بهتر میشد!
با عوض شدن پایگاه، فرماندهٔ ما هم عوض شد که حداقل برای من اتفاق خوبی بود. فرماندهٔ قبلی، سختگیرترین فرمانده توی گردان بود! اولِ کاری که میخواستن ما رو بیارن پایگاه فرماندهی گروهان یکم، با هر سربازی که صحبت میکردم، یک جورایی میگفتند که باید به فکر فرار باشی! بقیه فرار کردن، تو هم فرار میکنی! به غیر از یک همدرجه که پسر خوبی بود. توی اون شرایط سخت، به ما سه نفر که از مشهد اومده بودیم، امید میداد. به من بیشتر، چون فهمیده بود افتادم فرماندهی گروهان یکم!
خلاصه اینکه با نقل مکان به پایگاه جدید، یک اتفاق بزرگ برای من یکی رخ داد که اونم رفتن به آشپزخونه بود! یعنی شده بودم ارشد آشپزخونهٔ گروهان. این اتفاق برای خودش داستانی داره که باید جدا بنویسم. ولی همین قدر باید دونست که چون آشپزی نبود، دیگه من مجبور شدم برای پخت و پز برم و ملاقه و کفگیر دستم بگیرم! تا برای حدود ۵۰ الی ۶۰ تا سرباز غذا بپزم. اوایلش داستانی داشتم! ولی بعدش اوضاع بهتر شد.
اوایل روزها آشپزی میکردم و شبها نگهبانی! خیلی سخت بود. یعنی خواب و استراحت نداشتم. ولی کم کم عادت کردم و البته یکم از نگهبانیهام کم شد. چون سرباز اضافه شد.
اما مهمترین تفاوتی که حالا با گذشتهٔ ورودم به یگان داشتم، این بود که از یک سرباز که چیزی برای خوردن نداشت، تبدیل شده بودم به مسئول پخش غذای کل گروهان! حتی دیگه فرماندهها و کادریها هم باید غذاشون رو از من میگرفتند. توی اون شرایط تنها لذتِ مادیِ یک آدم فقط خوردن میتونست باشه! این رو فرمانده چند بار برای اینکه بیشتر به فکر کیفیت غذا باشم به من میگفت.
فعالیتِ زیاد توی آشپزخونه، باعث میشد که بیشتر از حالت عادی بخورم. مخصوصاً اینکه دَمِ دستم همه چیز فراهم بود. ولی باز هم نگاه که میکنم به غیر از صبحها که زیاد میخوردم، بقیهٔ وعدهها زیاد چیزی نمیخوردم. ولی یکم چاق شده بودم. طوری که وقتی برای اولین مرخصی، شلوار شخصیم رو از ساکم درآوردم و پام کردم، دکمهاش بسته نمیشد!!! برام جالب بود که منم میتونم مثل بقیهٔ آدمها چاق بشم. آخه آدمی که از ۵۰ کیلو بیشتر نشده تا حالا، چطور میتونه باور کنه که داره چاق میشه؟!!
خلاصه اینکه خوردن و آشامیدن به راه بود. حتی توی همون شرایط سخت و پر از اضطراب. ولی یک اثر سوء خیلی واضح روی من دیده میشد که تا حالا این طوری نشده بودم! اونم از کار افتادم کامل ذهن و حافظهام بود. زمان پخش غذا، باید تعداد سربازهای هر پایگاه رو در نظر میگرفتم و طبق همون اعداد و ارقام تقسیم غذا میشد. اما باور کن هیچی عدد به ذهنم نمیموند. باور نمیکردم که این خودِ منم!
یا از طرفی هیچ حساب کتابی رو نمیتونستم با ذهنم انجام بدم. هیچ جوری هم نمیتونستم مطالعه کنم. با اینکه چند تا کتاب هم با خودم آورده بودم. ولی با وجود ضیق وقت هر از چن گاهی هم که به سراغ کتاب میرفتم، هیچی نمیفهمیدم.
یک بخشی از این حالت رو به دلیل همون شرایط سخت میدونستم که طبیعی هم بود. ولی الان که بهتر میتونم نتیجهگیری کنم، میفهمم که رسیدن به شکم و پرخوری مهمترین عامل از کار افتادن چیزی بود که توی جمجمم جای گرفته بود. تا اون روز یک چنین حالتی رو تجربه نکرده بودم. به همین دلیل خیلی برام سنگین قابل درک بود. که چطور شده این قدر قدرت ذهنیم کاهش یافته.
امروز بعد از گذشت ۵ سال از اون دوران، دومین روز ماه مبارک رمضان رو پشت سر گذاشتم. گرسنگیهای طولانی مدت هر چند که ممکنه یکم از هوشیاریم رو کم کنه یا خودِ گرسنگی بهم فشار بیاره که کاملاً برام طبیعیه؛ چون توی طول سال هم کم از این نوع تجربه ندارم. ولی مهمترین تفاوتی که در این حالت حسش میکنم، اینه که ذهنم بهتر و پر قدرتتر کار میکنه.
به عنوان یک درس و آموخته از آموختههای زندگیم، الان به جرأت میتونم بگم که گرسنگی کشیدن اصولی، مثل همین گرسنگی کشیدنهای روزهداری، خیلی توی درست کار کردن تک تک اندامهای بدن انسان نقش داره. من این رو بیشتر توی کارکرد ذهن و حافظم دیدم. زمانهای شکم سیری، به هیچ عنوان ذهنم اون طوری که وقتی گشنمه کار میکنه، فعالیت نداره! این برام خیلی عجیبه. من کارم ذهنیه و این رو با تمام وجودم لمس میکنم.
نمیدونم تویی که این نوشته رو خوندی، چه نتیجهای گرفتی! ولی جدای از این موضوع، خیلی دوست داشتم کل خاطرات سربازیم رو مکتوب کنم. حالا نظر شما راجع به این کار چیه؟ با توجه به همین مقدار خاطرهای که توی این نوشته شما خوندید و سبک نوشتاریای که ازش استفاده کردم، ارزش داره وقتی رو بذارم و از لحظهٔ شروع تا ختمش رو کتاب کنم یا نه؟