تو اتوبوس نشسته بودم. یک مسافر هم که شهرستانی بود و با زن و بچش بود، اومد و کنارم نشست. ازم ایستگاه میدان شهدا رو پرسید. هنوز چند تا ایستگاه مونده بود. همین که دو ایستگاه مونده بود تا به میدون شهدا برسیم، ازم پرسید؛ نرسیدیم؟ منم بهش گفتم: “این ایستگاه نه، ایستگاه بعدی”.
نگو این بابا فقط تیکۀ دوم حرف من رو شنید: “… ایستگاه بعدی”. همون موقع زنگ زد به خانمش و گفت ایستگاه بعدی پیاده شو. همین که تلفنش تموم شد، تازه دوزاریم افتاد. بهش قضیه رو گفتم. همین که موضوع رو متوجه شد، گفت: “بدبخت شدم“! با دست پاچگی دوباره به خانمش زنگ زد که اونم برنداشت و پیاده شده بود. دقیقاً همون جا بود که با خودم گفتم: ای کاش بدبختیِ ما هم به همین سادگی بود. نهایتاً خودت هم ایستگاه قبل پیاده میشی و کمی پیاده میری.
خلاصه خانمش دوباره سوار اتوبوس شد و ایستگاه بعدی، که چندان هم فاصله ای نداشت، پیاده شدند. ولی همچنان این سوال برام عرض اندام میکرد که چطور میشد که بدبختیِ ما هم به همین سادگی قابل حل بود!؟ بعضی وقتا که به نقطۀ صفر میرسی، چیزی نمونده که همه چی رو ببازی.
خخخخخخخخخخخخخخخ
اینا چیه جمال
یه چیزی بنویس بدرد بخوره
باشه جیگر…!