بعد از اذان شب بود که برای کمی هواخوری هم که شده بود گوشی رو برداشتم و به پارک نزدیک محلمون رفتم تا کمی هم مطالعه کنم. الان ساعت ده و نیم شبه و روی یکی از صندلیهای دم در پارک نشستم. چیزهای جالبی دیدم و شنیدم که ارزش نوشتنو داشتند. برای همین دست به کار شدم و این پست خلق شد.
دم در ورودی پارک دیگه از میلههایی که برای ممانعت ورود موتور و دوچرخه نصب میکنند خبری نبود. یعنی جمعش کرده بودند (البته موقع رفتن دیدن دوباره نصبشون کردند). اولش که اومده بودم شلوغتر از الان بود. اما انگاری هنوز هستند کسایی که یا مجردی یا خانوادگی یه جایی از پارک نشستن و دارن اوقاتشون رو میگذرونند. هوا اینجا بد نیست. ولی نه اینکه دم در و نزدیک خیابان نشستم، کمی سر و صدا است. اصلا شاید همین باعت رقم خوردن اتفاقهای امشب شد.
از همون اول که اومدم اینجا، تو تا پسر جوون. روی صندلیهایی که حدودا ۲۰ متر ازم فاصله دارن نشستن و چند دقیقه متوالی که داشتند سیگار میکشیدند و بعد از اون هم یکیشون بلند شد و برا مدت زیادی قدم زنان با تلفنش صحبت میکرد.
همین الان هر دوتاشون از جلوی من رد شدند و جای آنها تو تا جوون دیگه نشستند. بوی دود شدیدی میدادند. اینا رو که میبینم به هیکل و تیپی که دارند خیلی غبطه میخورم. ولی مثل اینکه این سرنوشت ماست. کسایی رو که میبینم نعمتی رو ندارند و نمیتوانند ازش درست استفاده کنند دقیقاً همین حس رو نسبت بهشون پیدا میکنم.
توی این پارک مثل هر پارک دیگه ای معمولاً پیرمردهای بازنشسته میان اینجا روزهاشون رو سپری میکنند. یک دسته از این پیرمردها تقریباً یک ساعت پیش از جلوم رد شدند. یکیشون داشت شعر میخوند که چندان صدای خوش آیندی هم نداشت! همین طور که داشتند رد میشدند یکیشون وایستاد و با لفظ آقایِ دکتر، آقایِ دکتر شروع کرد احوال پرسی کردن با من! من اول پشت سرم رو نگاه کردم که نکنه یکی دیگه پشت سر منه، با اون داره احوالپرسی میکنه. که به غیر از یک عابر با جنسیت مونث شخص دیگه ای نبود. بنده خدا حتماً آلزایمر داشته! خدایا؛ یعنی ما هم دم پیری این جوری میشیم؟ پس یه لطفی بکن و کمک کن تا قبل از اینکه به این حالت برسیم، اون کارهایی رو که باید انجام بدین رو تموم کنیم. این خیلی برام مهمه.
چند دقیقه بعد همین طور که در حال مطالعه بودم، نیم نگاهی به پیادهروی خیابان انداختم که یک پسر خوش تیپ دیگه ای رو دیدم که موهاشو از پشت با کش بسته بود. البته این رو اون موقع متوجه نشدم. ولی این رو قشنگ یادمه که یکی از جیبهای شلوارش رنگش سفید بود. در حالی که کل شلوارش رنگش مشکی بود. به هر حال چند ثانیه نگذشت همین بابا به سمتم اومد و ازم خواست که یه زنگی به گوشی بزنم تا ببینم گوشیش رو توی داروخونهٔ بقلِ پارک جا گذاشته یا نه. آخه گوشیش رو گم کرده بود و آخرین جایی هم که رفته بود همین داروخونه بود. اون لحظه هم داروخونه بسته بود. با اون تیپ از داروخونه چی میخواست، خدا میدونست!
تا اینکه وقتی به گوشیش زنگ زدم بعد از چند ثانیه گوشی خاموش شد. تازه فهمیده بود که توی تاکسی از توی جیبش افتاده بوده. بالاخره گوشی چند میلیونیش بر باد رفت.
اینجا خیلیها رو هم میبینی که فقط اومدن دختربازی. چه عمری که با نعمتهایی که دارند تلف نمیکنند. و از اون طرف دخترهایی که بدشون نمیاد.
یکی رو هم دیدم که با لباسهای کثیف و به هم ریخته رفت و گوشهای از پارک گرفت خوابید. دو روز دیگه برنامههای منم شکست بخوره. باید همین کار بکنم 🙂 ولی نه. انگاری خدا بزرگه! همین الان خیلیها هستند که باز دارن به حال من غبطه میخورند. نباید فراموش کنم که منم برای خودم چیزهایی دارم که نباید دست کم شون بگیرم.
بعد از همۀ این اتفاقها یکی هم اومد و ازم خواست یک شماره رو براش بگیرم. این طوری شد که فهمیدم نباید دم در پارک نشست! آخه مخارج میره بالا و ممکنه اتفاقهای دیگه ای هم بیافته.
این طوری شد که امشب با یه حس و حال دیگه گذشت. حالا باید برم خونه ببینم میتونم امشب رو زودتر از شبای دیگه بخوابم یا نه…
سلام شما غلت املائی دارید مثلا دوتا جوون رو نوشیتد تو تا جوون
سلام؛ ممنونم از یادآوری تون 🙂
حرف ندارین! حرف نداشت!
دل نوشته هاتون آرامش دهنده است….